گرچه دوریم از هم ولی دلهامان نزدیک و هر بار که دهل رفتنت را آواز می دهی جای گوش این دل ماست که خراشیده می شود گرچه دلهامان نزدیک ولی دوریم از هم دوری روح شکن، دوری روح گداز و من معلق در حال و آینده تفکرات مبهم، خط ممتد بیگانه... و تو خسته از اینجا در جستجوی ساحلت در آن دور دستها غافل از ساحل دریامان، افق چشمانت شاید دریای آنها آبی تر باشد... دوری روح شکن، دوری روح گداز
وبلاگی رو می خونم که مال یه آدمه فوق العاده اس. تو پست آخر داشت از خودش تشکر می کرد از خودش که چقدر خوب تونسته زندگیشو اداره کنه با مشکلاتش کنار بیاد و ... احساس کردم منِ درونی من هم دلش تعریف و تمجید می خواد... منم خیلی وقت ها شده که به خودم خیلی بدهکارم. خیلی ناز و نوازش ها و تقدیر و کادو و این چیزها هست که از خودم دریغ کردم. چون همیشه سعی کردم کاری رو کنم که درسته و این گفتنش راحته ولی عملی کردنش فیل رو از پا میندازه! اما من از پا نیفتادم. من هنوز هم هستم و فقط خدا می دونه چه سختی ها کشیدم. تو هر مقطع زندگیم تلاش اولین و مهمترین جز وجودم بوده و همیشه هم تونستم به اون چیزی که میخوام (بدون اینکه منت کسی رو بکشم یا از زیر دین کسی بمونم) برسم. یادش بخیر روزهایی که با صورت خیس از اشک توی خیابون میرفتم و فشار موضوع های مختلف امونم رو می برید ولی کوتاه نیومدم. هیچ کس باورش نمیشد که بشه این همه موضوع رو با هم مدیریت کرد، ولی من کردم و به بهترین نحو هم تمومش کردم. من زندگیمو خودم ساختم با دستای خودم و هیچ وقت تسلیم بهونه های رنگارنگ که همه تو جیبشون دارن نشدم... این منی که درون منه قدرت فوق العاده ای داره توی مدیریت زمان. که نمونه اش همین امساله که وقتی دوره اش میکنم میبینم خیلی از کارهایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم رو امسال انجام دادم. منی که برای جسمم هم ارزش قائله و دوست نداره از سلامتی غافل بشه. احساس می کنم وقتی حتی رو چیزهایی که میخورم حساسیت نشون میدم، وقتی حاضر نیستم غذای بی خاصیت بخورم دارم یه جورایی به خودم احترام میذارم و برای خودم ارزش قائل میشم. برای روحم ارزش قائلم وقتی قطع رابطه میکنم با کسایی که میبینم به نحوی آزارم میدن یا موج منفی ان یا منو از چشم خودم میندازن! خلاصه فکر میکنم خیلی خودمو دوست دارم!و بیشتر از دیگران... چون هیچ کس به اندازه خودم به من نزدیک نیست،هیچ کس به اندازه خودم دلسوز خودم نیست، هیچ کس بیشتر از خودم حرفم رو نمیفهمه و درک نمیکنه و هیچ کس به اندازه من نمیتونه منو دوست داشته باشه...
مردهایی هستند که از نگاهشان
از لبخند و حرف زدنشان
از جرعه هایِ کوتاه قهوه خوردنشان می شود فهمید، رازى دارند...
می شود فهمید که می فهمند !
مردهایى هستند که با دیدنت دستپاچه نمی شوند اما عجیب دستپاچه ات می کنند...
شاید هرگز کنارِ بودن هایِ تو قرار نگیرند
شاید بودنشان لحظه ای باشد
به حد همان چند دقیقه چشم در چشم شدن در کافه ای دور...
به حدِ لحظه ای در را نگه داشتن و با احترام تو را راهی کردن
اما باور کن کفایت می کند تا تو باور کنی هستند مردانی که
هنوز هم می شود برای بودنشان کنارِ لحظه های زنانه ات به انتظار نشست...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ